هیبت امام هادی ) ع (
قطب راوندى رحمة الله مى نویسد:
فضل بن احمد، کاتب معتزّ بالله گوید: روزى با معتزّ به مجلس متوکّل وارد شدیم ، دیدیم غضب آلود و پریشان است . او به فتح بن خاقان گفت : به خدا! او را خواهم کشت ، چرا که به دولت من تفرقه مى افکند.
آنگاه دستور داد چهار نفر از غلامان جلف را حاضر کردند و آن ها را در پى حضرت فرستاد.
ناگاه امام هادى علیه السلام وارد شد، لب هاى مبارکش به دعا حرکت مى کرد و ابدا اثر اضطراب و وحشت در آن حضرت علیه السلام نبود. چون نظر متوکّل بر آن حضرت افتاد یک مرتبه خود را از تخت به زیر افکند و به استقبال حضرت شتافت و با اضطراب او را در برگرفت ، دست هاى مبارک و میان دو دیده اش را بوسید و شمشیرى را که در دستش بود به زمین انداخت و گفت : اى آقاى من ! اى بهترین خلق خدا! براى چه در این وقت آمده اى ؟
حضرت فرمود: پیک تو آمد و گفت : متوکّل تو را طلبیده است .
متوکّل گفت : آن زنازاده دروغ گفته است ، اى آقاى من ! به همان جایى که آمدى بازگرد!
آنگاه گفت : اى فتح بن خاقان ! اى عبدالله ! اى معتز! آقاى خودتان و آقاى مرا بدرقه کنید.
وقتى نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت علیه السلام افتاد؛ همگى نزد آن حضرت بر زمین افتادند. و بر حضرتش تعظیم کردند.
وقتى امام هادى علیه السلام بیرون رفت. متوکّل غلامان را طلبید و به مترجم گفت : از آنها سوال کن چرا از امر من اطاعت نکردند؟
گفتند: چون آن بزرگوار نمایان شد از مهابتش بى اختیار شدیم ، دیدیم در اطراف او بیش از صد شمشیر برهنه و شمشیردار ایستاده اند، مشاهده این وضع مانع شد که از امر تو اطاعت کنیم و دل ما پر از خوف و رعب شد.
متوکّل رو به فتح نمود و گفت : این امام توست و خندید.
فتح به خاطر آن بلایى که از آن حضرت گذشت شادمان شد و خدا را حمد نمود.